عطر نفس های تو فصل 5
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد . شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند . پدر غصد داشت در شب عروسی ٬ پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ٬ اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بلاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ٬ مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند . مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ٬ باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ی رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم . مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاری ای که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ٬ نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فئقه و فوزیه ٬ خواهران ناصرخان ٬ تزیین شده بود . در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند . من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود . بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟ با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟ هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری . من قصد ازدواج ندارم . چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟ با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوزز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ٬ دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند . بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده اسن زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ٬ زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند . نه عزیزم من نمی خوام در گوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم . من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان بکوبد . بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ٬ سعی کن به اهدافت برسی ٬ نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دینا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی . سخنان ویدا مانند جرغه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده وو اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لابخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ٬ بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی از مهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود٬ اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند . من که غرق در صحبت های ویدا بودم ٬ در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟ ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست . چی شده داری به چی فکر می کنی دیبا ؟ هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم . ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟ خب مادرجان ٬ چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟ خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ٬ دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود . مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ٬ او در مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم با شوخی گفتم : امدر جان من اول باید به اسر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد تقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه . مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم . ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم . من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت و برایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . ان دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود که نام مبارک الله بر روی ان حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که ان را رمان رفتن به خانه خواهید دید . با کنجکاوی گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟ پدر در حالی که لبخند می زد گفت : انقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان . ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ٬ چکمه هایی بلند ٬ سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت . خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسدله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم . در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت : بلاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم . با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپری کنید . پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگر صلاح بدانید سری هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست. هردو دور شدند و من با نگاهم انان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند . حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟ - دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم . هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ایداشته باشم . ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود . ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ٬ برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد . والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده . ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت . چه مشکلی ؟ یعنی انقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟ - بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه ای را که از دولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ٬ او در رشته وبلاکت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند . ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسدله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه . - باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد . بعد از اتمام سخنان ویدا پدر و مادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ٬ عذری برای نماندن در مجلش پدر خواند . صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سورش سر دارم بیهوش میشوم . الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیارید ٬ راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود . آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر نبود شاد شدیم . در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت انقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم . * * * ادامه دارد .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس